"نویسنده‌ای از زندگی خویش و نحوه‌ی‌ گذران آن با تماشاچیان حاضر در سالن صحبت می‌كند؛ او ماجرای كارمند جزئی را كه ناخودآگاه بر روی رییس خود عطسه كرده و اكنون برای حفظ شغل خویش می‌كوشد حكایت می‌كند و از كشیشی كه برای درمان درد دندان خویش نزد دندانپزشكی مبتدی می‌رود و درد بسیاری را متحمل می‌شود. نیز از معلمی ساده‌دل و خجالتی سخن می‌گوید كه قادر به احقاق حق خود نیست و سپس از خود، كه در دام شیادان گرفتار می‌آید یا زمانی كه در مصاحبه برای استخدام هنرپیشه با دختری جوان روبه‌رو شده و به صحبت نشسته است. هم‌چنین ماجرای رییس بانكی را بازگو می‌كند كه گرفتار زن لجبازی شده كه از او پول طلب می‌كند. در پایان، نویسنده از آرزوهای دوران كودكی‌اش با مخاطبان سخن گفته و از صحنه خارج می‌شود. این نمایش‌نامه در دو پرده و هشت صحنه قابل اجراست."

قسمتی از این نمایشنامه :

دکتر: دهان باز کردن که درد نداره، الان فقط می‌خوام نگاه کنم. باید ببینم کجاست؟ کدوم دندونه؟ چه کار باید بکنم. حالا باز کنین.
(خادم دهانش را باز می‌کند)
خوبه، حالا بذارین ببینم.
(دکتر با دقت نگاه می‌کند و خادم از درد ناله می‌کند.)
آها... بله. این‌جاست. این کوچولو این‌جاست... پیدات کردم... آهان...
خادم: باهاش حرف نزن، نمی‌خواد باهاش دوست بشی، بکشش بیرون.