""ماتئی"، بازرس تحصیل‌كرده‌ی پلیس، در اوج افتخارها و موفقیت‌هایش به سر می‌برد كه خبر می‌دهند جنازه‌ی دختربچه‌ای در جنگل‌های اطراف پیدا شده است. در اولین دقایق پلیس و مردم سوءظن خود را متوجه‌ فروشنده‌ی دوره‌گردی می‌كنند كه یك‌بار به علت درگیری و مشكل با دختری 14 ساله دستگیر شده است. ماتئی با دقت در شواهد اصرار خود دوره‌گرد، در مجرم بودن او شك دارد اما پیش از آن كه بتواند نظریاتش را ثابت كند پیرمرد ولگرد خود را در سلولش دار می‌زند. ماتئی به مطالعاتش ادامه داده و با دوستان دخترك مقتول صحبت می‌كند. وی متوجه می‌شود كودك با یكی از دوستانش درباره‌ی غولی كه به او هرهفته جوجه تیغی می‌داده صحبت كرده است. ماتئی به چیزهای بیش‌تری دست پیدا نمی‌كند و پلیس هم پرونده را مختومه اعلام می‌كند. اما چیزی در ذهن ماتئی می‌جوشد و او را به ادامه‌ی كار وامی‌دارد. با دقت بیش‌تر او درمی‌یابد دو قتل دیگر، مشابه همین مورد در سال‌های پیش هم اتفاق افتاده كه مشخصات ظاهری هر سه مقتول مشابه است. ماتئی برای رسیدن به هدف، دخترك كوچكی با همان مشخصات به فرزندی قبول می‌كند، در جاده‌ای پمپ بنزینی می‌خرد و با دخترك در آن‌جا زندگی می‌كند تا شاید به این وسیله قاتل را بیابد. مدت‌ها می‌گذرد و خبری نمی‌شود. تا این‌كه ماتئی متوجه می‌شود دخترك چندروزی است دیرتر به خانه می‌آید و با خودش شكلات‌هایی به شكل جوجه‌تیغی دارد. پلیس فوراً در جریان قرار گرفته و كودك را چند روزی زیر نظر می‌گیرد اما مرد هدیه‌دهنده‌ی شكلات هرگز نمی‌آید و پلیس برای همیشه از یافتن وی مایوس می‌شود و ماتئی لقب دیوانه می‌گیرد. سال‌ها بعد پیرزنی در آستانه‌ی مرگ برای رییس پلیس حكایت می‌كند كه همسرش دچار نوعی جنون بوده و دخترك‌های معصوم را با شكلات‌هایی به شكل جوجه‌تیغی می‌فریفته و در آخرین مورد زمانی كه برای كشتن دختر آخری می‌رفته تصادف كرده و مرده است."