نویسنده : آدام سیلورا  

    ترجمه : میلاد بابانژاد ،الهه مرادی

متيو و روفوس كه به واسطه ي قاصد مرگ متوجه مرگ زودهنگام خود شده اند، براي جلوگيري از تنها مردن به دنبال همراه روز آخري براي خود مي گردند. آن ها در اپليكيشن آخرين دوست، با يكديگر آشنا مي شوند و زمان باقي مانده از عمرشان را تا جايي كه در توان دارند، زندگي مي كنند. داستاني زيبا و تامل برانگيز كه ارزش زندگي، عشق و دوستي را نمايان مي سازد.

گزیده ای از کتاب :

قاصد مرگ به ليديا زنگ نزد، چون او قرار نيست امروز بميرد. اما اگر قرار بود بميرد، مطمئنا به عزيزانش مي گفت، برعكس بهترين دوستش كه حقيقت را پنهان كرده و نگفته بود كه قرار است بميرد.

ليديا خودش مسئله را فهميده بود. تك تك نشانه ها را ديده و همه را كنار هم چيده بود: متيو صبح خيلي زود آمده بود، حرف هاي مهربانانه و ناگهاني اش درباره اينكه ليديا چقدر مادر خوبي است، پاكت نامه ي روي كابينت آشپزخانه كه چهارصد دلار پول داخلش بود و مسدود شدن شماره اش كه درواقع، خودش ياد متيو داده بود.