نویسنده : جولیا کوئین

   ترجمه : محمد پوررکنی

زن يتيمي به نام سيسيليا هاركورت با هدف يافتن برادر مجروحش، توماس، راهي جبهه هاي جنگ مي شود. او در آن جا به مراقبت از صميمي ترين دوست برادرش، ادوارد ركسبي، كه درحال حاضر بيهوش است، مي پردازد و خود را به عنوان همسر او معرفي مي كند. پس از بهوش آمدن ادوارد، سيسيليا كه از توضيح دروغ خود براي او مضطرب است، متوجه فراموشي اش مي شود. ادوارد از اينكه همسرش را به ياد نمي آورد، وحشت زده است.

گزیده ای از کتاب :

هرگز زن خاصي را در تصورات مبهمش تصور نكرده بود. هرگز به طور جدي از كسي خواستگاري نكرده بود، گرچه به نظر مي رسيد همه فكر مي كنند سرانجام با دختر همسايه شان، بيلي بريجرتون ازدواج خواهد كرد. هرگز به خود زحمت نداده بود تا آنها را از اين اشتباه بيرون آورد و بيلي هم انكار نكرده بود. با اين حال، ازدواجشان باهم به ناكامي بزرگ تبديل مي شد. آنها مثل خواهر و برادر براي هم بودند و حتي تصور اينكه زن و شوهر هم شوند، غير ممكن بود.