نویسنده : ابوالقاسم فیض‌آبادی

كتابي است براي آشنايي با يكي از مشاهير ايران يعني، عبيد زاكاني، نويسنده اي با آثاري كه بيشتر درون مايه اي طنز دارند و با بياني لطيفه وار بسياري از مشكلات موجود را بيان و انتقادات خود را وارد مي كند.

كتاب پيش رو داستاني از دو خواهر و برادر است، آنها در زير زمين خانه ي مادر بزرگشان صندوقي شگفت انگيز پيدا مي كنند، با گشودن در آن صندوق وسايلي قديمي را مي بينند و در همان حين كتابي مي يابند كه در رابطه با مشاهير و انديشمندان ايراني است، كتابي شگفت انگيز كه آن ها را به سفري در دل تاريخ مي برد و با بزرگان آشنا مي سازد، حال پس از سفرهاي گوناگون نوبت رسيده است به، عبيد زاكاني، آن ها وارد ماجرايي جديد مي شوند تا با اين شخصيت بزرگ نيز از نزديك آشنا شوند.

كتابي آموزنده، هيجان انگيز و ترغيب كننده براي كودكان و نوجوانان.

گزیده ای از کتاب :

مادر بزرگ كمي استراحت كرد و به بچه ها گفت:« خبري خوش براي تان دارم. زودتر برويد آماده شويد. مي خواهيم برويم عروسي.»

بچه ها هورا كشيدند و مادربزرگ را بغل كردند.

–  هنوز كه نرفتيم. ولي بدانيد كه اين عروسي خيلي ديدني است. مي دانم خوشتان مي آيد. دلم مي خواست در ايامي كه اين جا هستيد، يك عروسي با هم برويم.

داري و ناري وسايل را توي صندوق گذاشتند و همراه با مادربزرگ از زيرزمين بيرون آمدند.

اسد آقا و پروين خانوم در حياط منتظر بودند و با ديدن بچه ها، پروين خانوم گفت: « ما حاضريم. بچه ها زودتر لباس بپوشيد برويم.»

بچه ها فوري به اتاق رفتند و لباس عوض كردند و آمدند.

همه راه افتادند و پدر به سمت اتومبيل رفت.