نویسنده : پائولو کوئلیو  

   ترجمه : چکامه چاوشی

داستان دختری به نام ورونیکا که یک روز تصمیم می گیرد به زندگی اش خاتمه دهد؛ او برای این کار دو دلیل دارد، یکی زندگی یکنواخت و ترس از بالا رفتن سن و دیگری عدم توانایی اش در برطرف کردن مشکلاتی و اشتباهاتی که در دنیای پیرامونش جریان دارد. دخترک تصمیم خود را عملی می کند اما درست هنگامی که برای باری دیگر چشم هایش را می گشاید خود را در جایی غیر از بهشت یا جهنم می یابد، در یک بیمارستان روانی.

گزیده ای از کتاب :

من دختری همسن تو دارم، وقتی اولین بار تو را دیدم که پر از لوله و سرم بودی با شگفتی به خودم گفتم که چرا دختر زیبا و جوانی مانند تو که زندگی را در پیش رو دارد می خواهد خودش را بکشد سپس شایعه های زیادی پخش شد درباره ی نامه ای که از خود به جا گذاشته بودی اما من باور نکردم که دلیل اصلی آن بوده باشد و همینطور درباره اینکه زمان زیادی زنده نمی مانی، چون بیماری لاعلاج قلبی داری قادر نبودم چهره دختر خودم را از کله ام بیرون کنم اگر او تصمیم می گرفت چنین کاری کند چه می شد، چرا برخی از مردم تلاش می کنند بر علیه نظم طبیعی دنیا حرکت کنند، در حالی که مبارزه برای حفظ بقا است با وجود هرچیزی که پیش بیاید.