تکرار سرنوشت

تکرار سرنوشت

تکرار سرنوشت

وضعیت: غیرفعال
ناشر: شالان

نویسنده : فاطمه نعمتی 

 

آن شب، کلّی با مادر بزرگ سر رفتن به خانه­ی عمّه بحث کردیم. او تا حالا سر هیچ چیزی آن قدر پافشاری و اصرار نمی­کرد. من که همیشه فکر می­کردم اگر روزی سر و کلَه­ی عمه­ام پیدا بشود خیلی ناراحت می­شود حالا درست عکس این موضوع را می­دیدم او نه تنها ناراحت و عصبانی نبود، خیلی هم خوشحال و راضی نشان می­داد. هر چه من می­گفتم از او بدم می­آید، دلم نمی­خواهد ببینمش می­گفت: این حرفو نزن بالاخره اون عمته، تو باید احترامشو نگه داری. با عصبانیّت گفتم: اگه عممه اگه احترامش واجبه پس تا حالا کجا بود؟ - مهم نیست که تا حالا کجا بوده مهم اینه که برگشته و دلش می­خواد شما رو ببینه، اون دوستون داره. - درسته عمم برگشته ولی حالا خیلی دیر شده، حالا که من و هانیه به بی کسی و تنهایی عادت کردیم حالا که وجود عمه مونو فراموش کردیم، اصلاً اگه اون واقعاً دوستمون داره چرا رفت؟ چرا بابامو تنها گذاشت؟ چرا محبت­شو از ما دریغ کرد؟ - خوب اون حالا اومده که جبران کنه، اومده از برادرزاده­هاش مواظبت کنه. - اون اگه قلب داشت از برادرش مواظبت می­کرد نه اینکه یک سال و نیم بعد از مرگ برادرش بیاد و بخواد از بچه هاش مواظبت کنه. - اگه عمت زودتر این موضوع رو می فهمید حتماً زودتر هم می اومد. - خوب مادر بزرگ، مشکل من هم همینه، من عمه­ای که بعد یک سال و نیم، از مرگ برادرش خبردار بشه نمی­خوام، عمه­ای که حتّی نبود مراسم ختم برادرشو ببینه نمی­خوام، عمه­ای که تنها برادرشو ول کرد نمی­خوام. مادر بزرگ که به نظر از این بحث و جدل خسته شده بود گفت: هستی، گوش کن، من مادر بزرگتم خیلی به گردن تو و خواهرت حق دارم، خیر و صلاح شمارو بهتر از خودتون می­دونم و ازت می­خوام بری دیدنش اگه اون بدترین آدم روی زمین هم باشه می­خوام که بری ببینیش خواهش می­کنم که دیگه ادامه نده من خسته شدم اگه به این موهای سفیدم احترام قائلی فردا دست خواهرتم بگیرو برو. بهت قول می­دم بعد از این دیگه ازت چیزی نخوام. حرف­های مادر بزرگم مثل قفلی بود که بر زبانم زده شد و دیگر مخالفت نکردم. فردای آن روز برای رفتن به خانه­ی عمّه آماده شدیم از مادر بزرگ خواستم که با ما بیاید ولی قبول نکرد و گفت: بهتره خودتون تنهایی برید. برای این­که مرگ بابا و مامانم را به عمّه خاطر نشان کنم از سر تا پا سیاه پوشیدم. مادر بزرگ هم هانیه را آماده کرد. اواسط فروردین بود و باران تندی می­بارید. عمه به مادر بزرگ گفته بود ساعت هفت عصر راننده اش به دنبال ما می­آید. درست ساعت هفت آیفون زده شد مادربزرگ گوشی را برداشت و گفت: الان بچه­ها میان پایین. من نگاهی به مادر بزرگ کردم و بعد در را باز کردم. وقتی خواستیم از خانه خارج بشویم مادر بزرگ گفت: صبر کنین!

مشخصات کتاب تکرار سرنوشت

مشخصات
شناسنامه کتاب
عنوان : تکرار سرنوشت
ناشر : انتشارات شالان
نویسنده : فاطمه نعمتی
نوبت چاپ : اول
تاریخ انتشار : 1392
نوع جلد و قطع : شومیز - رقعی
تعداد صفحات : 389
شابک : 9786006169224
وزن (گرم) : 438
شاخه‌ها
مقالات مرتبط با محصول
مقاله مرتبط با این محصول وجود ندارد.
مرورگر شما بسیار قدیمی است!
جهت مشاهده این وب سایت به صورت صحیح، بروزرسانی مرورگرتان ضروری خواهد بود. بروزرسانی مرورگر
×