نویسنده : توماس کنیلی

   ترجمه : محبوبه مهرآفرید

 رمانی تاریخی با مکان هایی واقعی که از زندگی اسکار شیندلر نشات گرفته و گاه با خیال و داستان گویی نویسنده آمیخته است. اثری که با تلنگری از سوی یکی از بازماندگان هولوکاست جان گرفت تا وقایعی دلخراش و غیرانسانی را که طی جریانات این اقدام شرمناک و نژادپرستانه بر گروهی از انسان ها روا شد به تصویر بکشد و تلاش های قهرمانی حقیقی را که با تمام وجود سعی در تغییر شرایط داشت نمایان سازد.

گزیده ای از کتاب :

اریک قبلا ثابت کرده بود که می تواند خانواده اش را هم بکشد، او مادر، پدر و خواهرش را کشته بود. اگر اس اس متوجه نشده بود که مجرمین بدتر و خطرناک تری هم هستند که اقدام به پدر کشی کرده بودند، او باید تا الان اعدام شده و یا حداقل در سیاه چال حبس شده باشد. اما اریک مثل چماقی بر سر آن ها بود که برای کتک زدن افراد از او استفاده می کردند. همان طور که اشترن در گزارش خود آورده بود، پزشکی کراکوفی به نام ادوارد گلدبالت توسط دکتر بلانک اس اس و شاگرد یهودی اش دکتر لئون گراس، از کلینیکی به آن جا فرستاده شده بودند. اریک عاشق این بود که ببیند آدم فرهیخته و متخصصی وارد معدن سنگ شده و ببیند که او در استفاده از میخ و چکش خیلی ماهر نیست، فورا شروع به کتک زدن او می کرد. مثلا همین گلدبالت بیچاره را زیر مشت و لگد خود له کرد.  گاهی هم پیش می آمد که علاوه بر اریک، مامورین اس اس و اوکراینی ها هم در فهرست افرادی که گلدبالت را می زدند، اضافه شدند. دکتر با چهره ای ورم کرده، که اکنون نصف سایز واقعی اش بود و یکی از چشم ها هم بسته شده بود، مجبور به کار کردن بود.