نویسنده : ران روی

   ترجمه : شهناز ایلدرمی

 دینک، جاش و روث رز برای گذراندن تعطیلات زمستانی به خانه مادربزرگ روث رز در فلوریدا می روند. هنگامی که دینک در فرودگاه می خواهد وسایلش را بردارد، حرف های عجیب و غریبی می شنود، انگار گروهی می خواهند ترتیب یک دزدی را بدهند، این را از حرف های مردی که خالکوبی یک عقاب را روی پایش دارد متوجه می شود. اما مدتی بعد بچه ها کسی را در خانه مادربزرگ ملاقات می کنند که می تواند همان آقای دزد باشد…

گزیده ای از کتاب :

دینک گفت: «من فکر نمی کنم اون ثروتمند بشه، فکر می کنم قراره پولاش رو بدزدن!»

روث رز با صدای بلند گفت: «پولاش رو بدزدن؟»

دینک گفت: «آره، اسپایک و چیپ می تونن فقط پول مادربزرگت رو بگیرن و در برن.»

جاش پرسید: «ولی اون همه طلا که الان نشونمون دادن چی؟»

دینک سرش را تکان داد. «اون رو نمی دونم، ولی می دونم که چی شنیدم.»

جاش گفت: «تو چیزی رو که فکر می کنی شنیدی رو می دونی. به علاوه، تو نمی دونی که اون اسپایک بوده. تو اصلا مردی رو که تلفن حرف می زد رو ندیدی.»

دینک گفت: «ولی من پاش رو دیدم!»…

جاش نیشخندی زد. «آسونه. کاری می کنیم که اسپایک خالکوبیش رو نشون بده!»