آتاناز

آتاناز

آتاناز

وضعیت: غیرفعال
ناشر: شمشاد

نویسنده : ناهید سدیدی

 

. این کتاب روایتگر داستان زندگی زنی جوان به نام آتاناز است که همراه دختر و مادر شوهرش در روستای گلدره زندگی می کند. ماجرای او به سال های دور باز می گردد، به روزگاری که زنان روستایی از تحصیلات بالایی برخوردار نیستند، اما آتاناز مشغول ادامه تحصیل برای گرفتن مدرک دیپلم و پس از آن شرکت در دانشگاه است. همسر زن پیش از به دنیا آمدن فرزندشان گلناز از دنیا رفته و حالا او زنی است که تمام مسئولیت زندگی را بر دوش می کشد، هرچند حتی وقتی شوهرش زنده بود هم کمک چندانی به او نمی کرد. ماجرا از روزی ابری و رگباری آغاز می شود، در حالی که گلناز به بیماری سختی دچار است و آتاناز مجبور است علی رغم آب و هوای نامناسب او را به بهداری برساند. رسیدن به بهداری در بهترین حالت و با وجود ماشین یک ساعت طول می کشد اما در چنین شرایط جوی نامطلوبی این که کسی ماشین خود را از خانه بیرون بیاورد کمی بعید است، با این وجود زن جوان دست از رفتن باز نمی کشد و به امید پیدا شدن خودرویی که او را به بهداری برساند راه خود را ادامه می دهد. در همین گیر و دار است که ماشینی شبیه به ماشین خان از راه می رسد و مردی جوان که آتاناز تاکنون او را ندیده تصمیم می گیرد تا مادر و دختر را با خود همراه سازد و کمکی برای مداوای گلناز کند، مردی جوان به نام آرش…

گزیده ای از کتاب :


چند روز بعد را با همین شایدها و بایدها گذراندم. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. فقط به خاطر گلناز ناهار درست می کردم و تر خشکش می کردم. سر چشمه که می رفتم، لب رودخانه که می رفتم چشمم دنبال گمشده ام بود، ولی از آرش خبری نبود. دو روز پشت سر هم هوا آفتابی بود، وقتش بود که کارهای باغچه را راست و ریست کنم، ولی حوصله نداشتم. در عوض گلناز را پایین می بردم و می گذاشتم در آخرین روزهای تابستان راه رفتن را خوب یاد بگیرد، با آن کفش های قرمز و اداهای بامزه اش حواسم را پرت می کرد. اگر ولش می کردم تا رودخانه می رفت.

به محض اینکه امین صدای گلناز را می شنید خودش را می رساند. او گلناز را دنبال می کرد و گلناز او را! دور هم می چرخیدند و می خندیدند. از مدتی پیش هروقت امین پیدایش می شد من دست گلناز را می گرفتم، امین هم پاهایش را، تابش می دادیم و او از خوشی شیهه می کشید. در نتیجه شرطی شده بود، هروقت چشمش به امین می افتاد یک پایش را بالا می گرفت تا وظیفه اش را یادآوری کند! واقعا نمی دانستم در گذشته چگونه بدون گلناز زندگی می کردم. سعادت بودن و دیدن گلناز باعث شد به خود بیایم. تنبلی بس بود، یک هفته گذشته بود و قطعا آرش از ایران رفته بود. باید فکرش را از سرم بیرون می کردم.

از او هم دل بستن به او اشتباه بزرگی بود! باید به وظایفم می رسیدم. زندگی ادامه داشت و من جوان بودم. احتیاجی هم به آقا بالاسر نداشتم.

با این افکار و انرژی تازه بعداز ظهر شروع کردم به انجام کارهای عقب مانده ام. ماست و پنیر مایه زدم، خانه و حیاط را جارو کردم، علف های هرز باغچه را کشیدم، برگ های خشکیده ی گلدان ها را جمع کردم، کمد را مرتب کردم. بعد از شام دیگر نا نداشتم، به زن عمو گفتم: «امروز خیلی گرد و خاکی شدم، فردا صبح با گلناز به حمام می رویم. شما هم می آیید؟»

«نه بابا، حمام صبح سرد است، خودت برو.»

آن شب زودتر به رختخواب رفتم و چون خیلی خسته بودم بعد از چند شب بیداری راحت خوابیدم.

 

مشخصات کتاب آتاناز

مشخصات
شناسنامه کتاب
عنوان : آتاناز
ناشر : شمشاد
نویسنده : ناهید سدیدی
نوبت چاپ : دوم
تاریخ انتشار : 1398
نوع جلد و قطع : شومیز - رقعی
تعداد صفحات : 484
شابک : 9786008392910
وزن (گرم) : 532
شاخه‌ها
مقالات مرتبط با محصول
مقاله مرتبط با این محصول وجود ندارد.
مرورگر شما بسیار قدیمی است!
جهت مشاهده این وب سایت به صورت صحیح، بروزرسانی مرورگرتان ضروری خواهد بود. بروزرسانی مرورگر
×