... و ادامه‌ی داستان

... و ادامه‌ی داستان

... و ادامه‌ی داستان

وضعیت: غیرفعال
ناشر: ایران بان

نویسنده : سارا دسن

   ترجمه : سیامک دشتی

 

“اما” راوی داستان کتاب پیش رو است، دختر بسیار جوانی که مادرش را در اثر مصرف بالای مشروب از دست داده و اکنون پدرش زندگی جدیدی را با زنی شاداب و خندان آغاز می کند. سال ها پیش، پدر و مادر “اما” از هم جدا شدند و پس از آن دختر همراه پدرش در خانه مادربزرگ که نانا صدایش می زنند ساکن شد. حالا بعد از گذشت سال ها، “اما” خوشحال است که قرار است مادربزرگ نفسی راحت بکشد و خانه اش را دوباره آن طور که دوست دارد سر و سامان بدهد، چون قرار است بعد از این او، پدرش و تریسی در خانه ای جداگانه زندگی کنند. هرچند مادربزرگ از این مسئله اظهار ناراحتی می کند و از دلتنگی صحبت می کند اما دختر خیلی خوب می داند که نانا سال های سختی را به خاطر آن ها پشت سر گذاشته است. “اما” از قایق و قایقرانی متنفر است درست برعکس پدرش و تریسی، او خوشحال است که بالاخره پدر زنی را پیدا کرده که علایق مشترکی با هم دارند و می توانند در کنار هم از تفریح کردن لذت ببرند، چیزی که مادرش سال ها از مرد دریغ کرده بود.

در خاطرات کودکی “اما” همیشه داستان هایی سرک می کشند که به دریاچه ای زیبا گره خورده اند، دریاچه ای که مادر با علاقه از آن می گفت و برای داستان گویی ترجیح می داد تنها از آن بگوید، از دریاچه و دختری که مدت زیادی را در کنار آن سپری می کرد.

داستان از شب ازدواج تریسی و پدر “اما” آغاز می شود؛ برایان، بریجیت و “اما” سه دوست صمیمی و قدیمی هستند که همگی هیجان زده از این جشن مشغول خوش گذرانی اند؛ قرار است عروس و داماد برای ماه عسل به یونان بروند و “اما” مدتی را در کنار بریجیت و خانواده اش سپری کند…

گزیده ای از کتاب :


«اما مامان هیچ وقت چیزی درباره ی این مراسم به من نگفت.»

«خب، برای اینکه هیچ کدوم از اون دو شب، به ما خوش نگذشت.»

«مگه چه اتفاقی افتاد؟»

پدرم باز مکث کرد. با اینکه او را نمی دیدم، احساس کردم این بار سکوت او متفاوت است. انگار می خواست حرفی بزند، اما درباره ی اینکه چگونه بگوید و از چه واژه هایی استفاده کند، مردد است.

«خب، می دونی… هروقت ما می رفتیم کلوب، مامانت می رفت بیرون. اون خیلی ها رو اونجا می شناخت و وقتی هم می رفت بیرون عصبی می شد… هر وقت هم عصبی می شد…»

من به پدرم کمک کردم تا بتواند راحت تر به سخنان خود ادامه دهد.

«وقتی عصبی می شد، بیشتر مشروب می خورد…»

«چی بگم؟ آره.»

با اینکه این بار، بخشی از حرف هایی را که می خواست به زبان آورد، خودم درست مثل لقمه ی جویده در دهان پدرم گذاشته بودم، باز هم ادامه ی صحبت در این مورد برایش دشوار به نظر می رسید. او حتی تلاش می کرد به این گفت و گو ادامه ندهد. معلوم بود که نمی خواست درباره ی مادرم سخنان ناجوری به زبان آورد. انگار قصد داشت مادرم را، حداقل در این مورد، اصلا به یاد نیاورد. این با آنچه از سلست، میمی و سایر اعضای خانواده ی مادری ام در اینجا، دیده بودم تناقض داشت. برای آن ها آنچه از مادرم و من به خاطر می آوردند جزئی از زندگی ما بود. هم پدرم و هم خانواده ی مادرم مرا دوست داشتند. اما هریک شیوه ی خاص خود را برای دوست داشتن من و مادرم داشتند. اعضای خانواده ی مادرم تلاش می کردند همه چیز را، حتی با جزئیات، به خاطر آوردند. اما پدرم، درست برعکس، سعی داشت بسیاری از رویدادهای مربوط به مادرم و مرا مسکوت باقی بگذارد و از آن ها سخن نگوید. شاید بتوانم بگویم من از زمانی که به اینجا آمده بودم با دو نوع دوست داشتن مواجه شده بودم. یکی با خاطره و دیگری با فراموشی.

مشخصات کتاب ... و ادامه‌ی داستان

مشخصات
شناسنامه کتاب
عنوان : ... و ادامه‌ی داستان
ناشر : ایران بان
نویسنده : سارا دسن
مترجم : سیامک دشتی
نوبت چاپ : اول
تاریخ انتشار : 1400
نوع جلد و قطع : شومیز - رقعی
تعداد صفحات : 580
شابک : 9786001883750
وزن (گرم) : 501
شاخه‌ها
مقالات مرتبط با محصول
مقاله مرتبط با این محصول وجود ندارد.
مرورگر شما بسیار قدیمی است!
جهت مشاهده این وب سایت به صورت صحیح، بروزرسانی مرورگرتان ضروری خواهد بود. بروزرسانی مرورگر
×