نویسنده : دانیل استیل

   ترجمه : حسین قاسمی

 این کتاب روایتگر ماجرای زنی بیست و هشت ساله است که حدود سه ماه پیش به همراه دختر 5 ساله اش سامی از نیویورک به کالیفورنیا نقل مکان کرده است. او که به عنوان طراح فعالیت می کند با همسرش سابقش متارکه کرده و به روایت زندگی خود از آغاز یک زندگی جدید همزمان با شروع به کار بر روی یک پروژه ی تبلیغاتی می پردازد. پروژه ای که پای کریس و جو را به زندگی او باز می کند و باعث جوانه زدن احساسی خاص در وجودش می شود، احساسی نسبت به کریس که گاهی عجیب و غریب به نظر می آید اما گیل را سر حال می آورد.

گزیده ای از کتاب :

داشتم به نیویورک برمی گشتم و باید این را می پذیرفتم. باید به سراغ این شهر می رفتم و گلویش را در چنگ می گرفتم تا آنچه را که می خوام به من بدهد. بدون کریس متیوز که دنیا به آخر نرسیده. و آنگاه، هنگامی که هواپیما بر فراز لانگ آیلند می چرخید، دیدم که برای برگشتن تهییج شده ام. شاید سانفرانسیسکو زیبا و محیط آرامش و روشنایی آفتاب بوده، اما نیویورک که چیز دیگری داشت. هیجان. نیویورک زنده بود، نفس می کشید و تاب می خورد و آدم را به تحرک وامی داشت، شاید تپشی آهنگین و مخصوص به خود داشت که سنگین، افسونگر، مقاومت ناپذیر بود، و موقعی که چرخهای هواپیما با زمین مماس شد این وسوسه شهر را احساس کردم.