بانوی شب 1 (اتحاد آفتاب و مهتاب)

بانوی شب 1 (اتحاد آفتاب و مهتاب)

بانوی شب 1 (اتحاد آفتاب و مهتاب)

وضعیت: غیرفعال
ناشر: عقربه

نویسنده : آیداسادات ناظرآستانه

 

 این کتاب روایتگر داستان زندگی یک نگهبان است، دختری که هیچ خاطره ای از خانواده اش ندارد و با افرادی در ارتباط است که درست مثل خانواده اش می مانند، آن ها از دیگر انسان ها متمایز اند و دختر داستان یعنی آیلا نیز با دیگر دوستانش متفاوت است. این گروه ویژه در خانه ای زندگی می کنند که کسی نباید از وجود آن و خاص بودنش با خبر شود. در خانه ی آن ها همه جور دارو و جادویی پیدا می شود و این از چیزهایی است که هیچ نیروی اهریمنی ای نباید به آن دست بیابد. مدتی است که آیلا دچار سردردهای عجیبی می شود که جان از بدنش بیرون می کنند و تصویر پسری را می بیند که برایش ناآشنا است. ذهن او رویاها و گاه توهمات غریبی را پیش چشمانش مجسم می کند که آیلا از آن ها سردر نمی آورد…

گزیده ای از کتاب :


با لبخند سری تکان دادم. ریتا بود دیگر، رهبر گروه. هیچکس هم حق نداشت رو حرفش حرف بزند. حالا چه آن کس دلارام باشد، معاون اش یا آیلا لجبازترین عضو گروه. درواقع همه ی لجبازی ها و شیطنت هایم در کنار او فروکش می کرد. بعد از ضدعفونی کردن زخم ام و بستن باند و عوض کردن لباس هایم پایین رفتم. روی آخرین پله ایستادم و به منظره ی رو به روم خیره شدم. امکان نداشت در این موقع از شب همه ی اعضای گروه با خانواده اشان در ستاد جمع شوند. ولی امشب خاص بود، ریتا برگشته بود همه مشتاق دیدنش بودند. تازه فهمیدم چه قدر دلتنگ این شب نشینی ها بودم. چه قدر دلتنگ این صدای خنده ها بودم. بچه ها دور هم نشسته بودند و با خنده و شادی حرف می زدند. با لبخند از آخرین پله هم پایین آمدم که جسم کوچکی به پایم چسبید و بعد هم صدای ریزی که گفت: «آیلی!»

باران که به پایم چسبیده بود را بغل کردم و گاز محکمی از لپش گرفتم که جیغش درآمد. با لحنی طلبکار گفتم: «شیطون تو که باز به من گفتی آیلی.»

دستانش را باز کرد و با آب و تاب شروع کرد به تعریف کردن: «آخه مامانی و بابایی هم هروقت بخوان در مورد تو، تو خونه صحبت کنن می گن آیلی.»

با اخم به مها که با لذت به شیرین زبانی دخترش گوش می داد گفتم: «چشمم روشن. که به من داخل خونه می گین آیلی؟ آره مهی خانم.»

با این حرفم قهقهه ی بچه ها به صدا درآمد اما بلافاصله اخم های البرز در هم رفت: «آهای… اسم زن منو درست تلفظ کن.»

با پررویی و مسخرگی گفتم: «چشم البرزخان.»

مها در حالیکه می خندید گفت: «خوب بابا… یه اسم که اینقدر اعصاب خوردی نداری. حالا بیا اسم کل فامیل ما رو کج کن.»

کنار آرام نشستم و باران را هم روی پاهایم نشاندم و گفتم: «من رو اسمم حساسم. بار آخرتون باشه که اسم منو کج کردینا.»

مشخصات کتاب بانوی شب 1 (اتحاد آفتاب و مهتاب)

مشخصات
شناسنامه کتاب
عنوان : بانوی شب 1 (اتحاد آفتاب و مهتاب)
ناشر : عقربه
نویسنده : آیداسادات ناظرآستانه
نوبت چاپ : اول
تاریخ انتشار : 1397
نوع جلد و قطع : شومیز - رقعی
تعداد صفحات : 319
شابک : 9786229504000
وزن (گرم) : 369
شاخه‌ها
مقالات مرتبط با محصول
مقاله مرتبط با این محصول وجود ندارد.
مرورگر شما بسیار قدیمی است!
جهت مشاهده این وب سایت به صورت صحیح، بروزرسانی مرورگرتان ضروری خواهد بود. بروزرسانی مرورگر
×