نویسنده : فئودور میخائیلوویچ داستایوفسکی

   ترجمه : منیره کفتری

دانشجوي جوان و فقيري به نام راسگولنيگوف كه براي به دست آوردن مقداري پول، اشياء قيمتي خود را پيش پيرزني رباخوار گرو مي گذارد، به ناگاه براثر افكار و اصولي كه خود نيز با آن ها آشنايي ندارد، پيرزن و خواهرش را به قتل مي رساند و جواهرات و اموال آن ها را سرقت مي كند، اما به خاطر گرفتاري در دام عذاب وجدان و كسالت از خرج كردن آن ها دست مي كشد و با مكافات حاصل از جنايتش روبه رو مي شود. در ميان اين تاريكي و جنون، دل بستن به دختري تن فروش، نور اميد را به زندگي اش مي تاباند.

گزیده ای از کتاب :

ديدم، ديدم. من با چشمان خودم ديدم. با اين كه قسم خوردن خلاف اصول و عقايد من است و هيچ گاه قسم نمي خورم، اما حاضرم امروز قسم بخورم، ديدم كه شما اين پول را در خفا بدون آن كه سونيا متوجه شود در جيب او گذاشتيد. فقط از روي حماقت تصور كردم كه شما آدم خوش طينتي هستيد و اين امر را از راه سخاوت انجام داديد و مي خواهيد به او كمكي كرده باشيد. هنگامي كه در آستانه در از او خداحافظي مي كرديد، دست راست خود را به او داده بوديد كاغذي را كه در دست چپ نگه داشته بوديد آهسته در جيبش قرار داديد. به گونه اي كه آن دختر بيچاره متوجه هيچ چيز نشد.