نویسنده : استفان پاستیس
ترجمه : زهرا اشرفی
این کتاب روایتگر داستان بامزه و خواندنی بچه ای خاص و متفاوت به نام تیمی است که به عنوان یک کارآگاه با همکاری دوستش خرس قطبی پرونده های سنگین زیادی را حل و فصل کرده و حالا خیلی خیلی دوست دارد بازنشسته شود، مخصوصا وقتی که نشانی از سوی خدایان برای او ارسال می شود، درست در روزی که کنار خرس قطبی اش نشسته و به آسمان خیره شده و ناگهان همه جا تاریک تاریک تاریک می شود! هرچند همه می گویند این یک خورشید گرفتگی بوده اما تیمی معتقد است خورشید ترکیده است!!
گزیده ای از کتاب :
اما جست و جو برای پیدا کردن برادر توتال یکی از چندین وظیفه ای است که سال های اوقات فراغت مرا پر می کند.
در نتیجه، صبح روز شنبه، قبل از این که بقیه از خواب بیدار شوند و هم دیگر را صدا بزنند بیدار می شوم.
به بابا که از دیدن من متعجب شده می گویم: «من حتی نمی دانستم این ساعت از روز وجود خارجی دارد.»
«تیم، ساعت شش صبح است. ما حتی هنوز در مغازه را باز نکرده ایم. محض رضای خدا بگو این موقع صبح این جا چه کار می کنی؟»
«شما گفتید می توانیم آخر این هفته دو تایی با هم یک کاری بکنیم. پس داریم یک کاری می کنیم.»
بابا در مغازه را باز می کند.
«منظورم یک کار مشترک پدر پسری بود تیم.»
جواب می دهم: «که این طور، آن کارها دقیقا چی هستند؟»
او سرش را تکان می دهد و می گوید: «بیا تو، این بیرون خیلی سرد است.»
دنبالش می روم داخل.
او می پرسد: «به مادرت گفته ای که می خواهی با من کاری انجام بدهی؟»
«فکر کنم.»
«و او با این کار موافق بود؟»
«قریب به یقین.»
برمی گردد و نگاه می کند.
می گوید: «گوش کن، وقتی امروز برگشتی خانه، به مامانت می گویی. دلم نمی خواهد مامانت به خاطر این کار توبیخم کند.»
«چشم قربان.»
او دور کافه قدم می زند، وسایل را یکی پس از دیگری روشن می کند: چراغ ها را، تابلوی نئون، ماشین پولی، صفحه نوار سکه ای را و یواش یواش، کافه ی بی جنب و جوش بیدار می شود.