|
نام محصول: سپیدهدمان (نویسنده: جمال میرصادقی)
ناموجود
توضیحات محصول
نویسنده : جمال میرصادقی
«سپیدهدمان»، سه مجموعه داستانی را دربرگرفته که در سالهای پیش منتشر شده بودند: «مسافرهای شب»، «چشمهای من، خسته» و «شبهای تماشا و گل زرد» که البته در این مجموعه با بازخوانی و ویرایش جدید به چاپ رسیده است.
این سه مجموعه داستان، اولینبار در دهه چهل منتشر شده بودند و حالا در کنار هم قرار گرفتهاند تا بهنوعی تصویری از داستانهای اولیه میرصادقی به دست دهند. «سپیدهدمان» حدود سی داستان را دربرگرفته و برخی از این قصهها تصویری از وضعیت جامعه در سالهای پیش از انقلاب به دست میدهند. تعدادی از داستانهای حاضر در «سپیدهدمان»، جزو کارهای خوب و شناختهشده میرصادقی بهشمار میروند.
در بخشی از داستان «چشمهای من، خسته» که پیشتر در مجموعهای با همین نام منتشر شده بود میخوانیم: «وقتی به چشمهای پیرمرد نگاه کردیم، پیرمرد گریه نمیکرد، ایکاش گریه میکرد و آن چشمهای پرغصهاش را به خانه نمیبرد. پیرمرد، حاج یحیی ریشسفید محله ما بود و مورد احترام همه اهل محل. پیرمردی بود درشت و بلندقامت و استخواندار، از آن پیرمردهای پرنشاط و زندهدل قدیمی که امروز کم پیدا میشوند. جوانهای دلمرده و وازده روزگار ما اگر هم به پیری برسند، هیچوقت مثل او نمیشوند. وقتی پای صحبتهایش مینشستم و پیرمرد از خاطرههای دوره جوانی خود با شور و هیجان حرف میزد، با خودم میگفتم: «ما چه غلطی میکنیم و چه خاطرههایی داریم که وقتی پیر شدیم برای جوانها تعریف کنیم؟ ما که قرص خوابآور میخوریم تا زودتر به خواب رویم و روزهای خالی بیبو و خاصیتی را که گذراندهایم، فراموش کنیم.» ضیاء پسر یکییکدانه او بود، بیستویکی- دوساله، ترکهای و دراز و لاغر، با موهای پرپشت سیاهی که هیچوقت شانه حسابی نخورده بود و چشمهای براق که نگاهی تند و تیز داشت. وقتی هنوز بچه بود، حاجی دست او را میگرفت و با خود به روضه میآورد. اهل محله میگفتند: «حاجی خیلی خاطرشو میخوای؟» حاجی سر تکان میداد. «چه کنیم دیگه، این آخر عمری خدا اسباببازی برامون درست کرده. این طفلی هم که از مادر محرومه، فقط منو داره.» ضیاء را کنار خود مینشاند و نان را برایش تکهتکه میکرد و پنیر روی آن میمالید و به دهانش میگذاشت. پسربچه تمیز و دستورو شستهای بود. صورتش همیشه از پاکیزگی برق میزد...»
|
|